آقای دکتر امیرحیدری از اینکه دعوت را قبول کردین ممنون.
سلام. خواهش میکنم. با کمال میل.
لطف میکنی خلاصه بگی کی هستی؟ و چطور شد که اومدی سمپاد؟
مهدی امیرحیدری هستم، متولد یزد، اسفند ۱۳۵۴. مادرم معلم کلاس اول دبستان بودن و بههمیندلیل در ۵سالگی کلاس اول دبستان رو خوندم و در ۶سالگی مجدداً (ولی بهطور رسمی) رفتم کلاس اول! بعد از ۲ماه که از سال تحصیلی گذشته بود، بهدلیل کمبودن سن! توسط مسؤولین مدرسه، از دبستان اخراج شدم و منو به آمادگی فرستادن! این نکته رو برای این گفتم که اهمیت این اخراج رو در سمپادیشدنم ذکر کنم! اخراج از مدرسه الزاماً بد نیست! چون با این اخراج، با متولدین۱۳۵۵ همراه شدم که اولین ورودی سمپاد در یزد بودن و اگه من اون سال اخراج نشده بودم، یکسال جلوتر از سمپاد یزد تحصیل کرده بودم، احتمالاً جزو نمونهایها.
دوره دبستان رو در یزد و تهران طی کردم و دوره راهنمایی هم تقریباً تهران بودم. این جابهجاییها بهلطف صدامحسین و بمبارانها و موشکبارانهای تهران و تعطیلیهای مکرر مدارس تهران بود! جالبه که بلافاصله بعد از صلح، شد کشور دوست و برادر، عراق! و روابط دیپلماتیک درحد پسرخالگی! اِ اِ اِ ! حرف بزرگتر از حد خودم زدم!
دبیرستان رو در مرکز جدید سمپاد یزد شروع کردم. رسماً رشته ریاضی بودیم، ولی (۱۵ نفرمون) سال چهارم اسماً رفتیم تجربی. همونسال وارد رشته پزشکی شدم... و الان هم درخدمت شما هستم.
توی خانواده/فامیل شما چند تا دیگه سمپادی هستند؟
توی خانوادهمون، کوچکترین خواهرم در پیشدانشگاهی سمپاد مشغول به کسب دانش تستزنیه! از فامیل هم فعلاً فقط یهنفر توی فرزانگان. بقیه دانشگاهی شدن.
البته منظور من کلی بود. نه فقط دانشآموزان!
خونواده رو که گفتم، فقط خواهر کوچیکم. از فامیل هم، توی یزد که خودت بهتر می دونی، الان میتونم بگم تمام دانشآموزان و دانشآموختگان یزدی مدارس سمپاد از اقوام ما هستن! حتماً میشه یه ارتباط فامیلی، ولو با شصتتا واسطه بینمون پیدا کرد! بین هر دو یزدی که فرض کنی! شک نکن!
ازدواج کردی؟ کی؟ چندتایی بچه داری؟
سال سوم دانشگاه که بودم ازدواج کردم. اسم همسرم مهدیه هست و یه پسر داریم: محمدصدرا. لازم نیست ازش تعریف کنم. پسرمنه دیگه!
این روزا چه کارها میکنی؟ کار و بار خوبه؟
قبلاً بیمارستان هم میرفتم، ولی الان کارم رو کم کردم. مؤسسه جوادالائمه و کلینیک. باید برای خونواده و تفریح هم وقت کافی درنظر گرفت.
راضی هستی از انتخابت؟
راجع به رضایت از انتخاب پرسیده بودی. ازنظر رشته تحصیلی، پزشکی رو دوست دارم، خصوصاً مواقعی که نتیجه کارم رو میتونم در عرض چند دقیقه ببینم، گاهی حتی در عرض چند ثانیه. ولی یه قانون کلی هست: وقتی پزشک باشی برای دیگران مفیدتری تا برای خودت! عوضش دعای خیر پشت سرت زیاده! البته این دعاها برا دنیا نون نمیشه، ایشالا آخرت به دردمون بخوره!
جالبترین خاطره قابل طرح! از طبابت چیه؟ دردناکترینش؟
خاطره جالب توی رشته ما زیاده. از قابل طرح! ها، جالبترینشو براتون میگم: توی دوره اینترنی یه پیرزن هفتاد،هشتاد سالهی ۴۵ کیلویی رو آوردن با ایست کامل قلبی و تنفسی. موقع ماساژ قلبی دندههاش زیر دستم میشکست، ولی بهلطف خدا و با تلاش زیاد بهکمک یکی از دوستام برش گردوندیم، و درحالت بیهوش منتقلش کردیم سیسییو. برای خیلیها جالب بود که با این سن و جثه و این شرایط، تونسته بودیم برش گردونیم. برای همین، زیاد میومدن ببیننش. پیرزن زنده مونده بود، ولی به دلیل شکستگی دندههاش، سینهش کبود شده بود و از دردشدید قفسه سینه عاصی. یکی از دوستام برام خبر آورد که هرکسی میره احوالشو میپرسه، پیرزن با اینکه تو رو نمیشناسه، ازت تشکر میکنه و کلی دعاگوته. خیلی خوشحال شدم که پیرزن فهمیده براش چقدر زحمت کشیدم. رفتم عیادتش. سلامم رو با تکون دادن سر جواب داد. پرسیدم: مادرجان، حالتون چطوره؟ منتظر تشکرهای پیدرپی پیرزن بودم، که با صدای آهسته و بریده بریده گفت: «مادر، این انترنا (اینترنها) منا کشتن. بیبین چکارم کردن. تموم جونم درد مکنه، نمیتونم نفس بکشم، دسشون بشکنه که هیش کاری بلد نیستن»!
و من از لطف خدا و موفقیت خودم اونقدر خوشحال و مغرور بودم که فقط خندیدم!
و اما خاطره تلخ... زیاده، ولی بدترینش مربوط به مرگ شوهرخاله ۵۲سالهی خودم بود که بعد از ۴۵ دقیقه ماساژ و شوک قلبی توی آیسییو، باید دست از ماساژ میکشیدم و قبول میکردم که دیگه برگشتی درکار نیست. لحظهای که ماساژ رو قطع کردم خیلی تلخ بود...
برگردیم به انجمن سمپاد. چند ماه هست که از هیات مدیره استعفا دادی. دلیلش چی بود؟ قراره سمپاد یا انجمن سمپاد را کنار بزاری؟
و اما انجمن سمپاد. من عضو اولین گروهی بودم که سال ۷۳ برای تأسیس انجمن اقدام کرد، ولی باتوجه به شرایط اون موقع، راه به جایی نبردیم. سال ۸۴ هم بهدعوت خودت، با کمال میل و افتخار به جمع هیئت مؤسس پیوستم. ولی متأسفانه نبودن منبع مالی ثابت برای انجمن باعث شد اهداف اولیه انجمن چندان محقق نشه. ضمن اینکه نبودن حمایت معنوی سمپادیها هم باعث شد که دلگرمی سابق رو نداشته باشم. خیلی میشه درمورد انجمن و اهدافش، موفقیتها و شکستها و... بحث کرد. بیخیال.
نکته اصلی اینه: رفتن من از هیئت مدیره فقط و فقط یعنی رفتن از هیئت مدیره! وگرنه که سمپاد جزئی از گذشته و نوجوونی منه، و بهترین دوستامو از سمپاد دارم.
یه سوال! هدفت از زندگی چیه؟
شاید جوابم تازگی داشته باشه، چون از شعار دادن و دروغگویی متنفرم!
هدفم از زندگی: خوب زیستن با تمام جوانبش. خدمت به خودم و خونوادهم همیشه برام در درجه اول اهمیته. اینکه یه زندگی شاد داشته باشم، و درکنار خونوادهم از زندگیم لذت ببرم. البته سعی میکنم خدا رو از خودم ناامید نکنم! کاری که با عرف تضاد داشته باشه، هم انجام نمیدم، چون میگن:
خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو!
و البته مراقبم کسی رو اذیت نکنم و به دیگران کمک کنم، البته تا جایی که بهضرر خودم نیست!
خودت را موفق میدونی؟ از خودت چقدر راضی هستی؟
بستگی داره که موفقیت رو در چی ببینی. گاهی فکر میکنم موفقم و گاهی نه! باید تمام جوانب رو باهم بسنجی. خدا را شکر، هم موفقم و هم خوشبخت و از همه مهمتر، سالمم. مهمترین نعمت در زندگی رو سلامتی میدونم و معتقدم اگه سلامتی باشه، نهایت خوشبختیه. بقیه چیزا رو میشه با تلاش بهدست آورد.
برای سمپادیهای جوانتر هیچ پندی نصیحتی که به درد دنیا! و آخرتشون بخوره داری؟
اصولاً معتقدم نصیحت چیز خوبی نیست، ولی فقط چندتا توصیه دارم!
دنبال علاقهتون برید. سعی کنید خودتون رو راضی کنید، نه دیگران رو.
جوگیر نشید و «نه»گفتن رو تمرین کنید. خودم تازگیا دارم «نه»گفتن رو یاد میگیرم و اگه زودتر یاد گرفته بودم، خیلی به نفعم بود.
همیشه کاری رو که فکر میکنید درسته، حتماً و حتماً انجام بدید، ولی تا جایی که بعداً پشیمون نشید. نذارید بعداً حسرتش بمونه که کاش این کارو کرده بودم.
یه سوال! پول بهتر است یا ثروت؟
یکی از یکی بهتر! پول بهتر از ثروت و برعکس!
ولی اگه منظورت مقایسه علم و ثروت باشه، سلامتی از هردوش بهتره، و بین علم و ثروت، حتماً ثروت. چون با ثروت میتونی علم رو هم داشته باشی: یا علم رو بهدست میاری یا با پول درخدمت میگیری. ولی با علم، لزوماً نمیتونی ثروت بهدست بیاری. شک نکن که ثروت بهتر از علمه!
چند تا از همدورهایهات را که بیشتر باهاشون رابطه داری بهمون میگی؟ از معلمهای سمپاد کدومها فراموش ناشدنی هستن؟
ارتباط دائمی که فقط دکتر سیدمحمود رفعتی، همکلاس دبستان و دبیرستانم، که الان شوهرخواهرمه.
بقیه همدورهایهام رو گهگاه میبینم. ارتباطم بیشتر با ۷۷ی هاست. خودت، مهندس عطائیان، مهندس شریفی، مهندس حکاکی و چندتا دیگه از جوونترا، که نمیشه همه رو اسم برد.
و از معلمای فراموشنشدنی سمپاد: آقای راستی، آقای فتوحی، آقای قادریان، آقای رمضانپور، آقای علائی که بهنظر من اسطورهی مکانیک هستن، درحدی که بهخاطر تدریس بینظیر ایشون نزدیک بود برم مهندسی مکانیک! همینقدر بگم که فیزیک مرحله اول کنکور رو بالای ٪۹۰ زدم و زیست رو ٪۴۶ !
البته یه سری از معلما هم از جهتهای دیگهای فراموش نشدنی هستن! اسم نمیبرم که غیبت نشه.
و در پایان یه خاطره از سمپاد!
سمپاد همهش خاطرهس، حتی میتونم بگم وقتی که از مدرسه بیرون میای، تازه خاطرات سمپاد شروع میشه. مخصوصاً دوستیهایی که بهواسطهی سمپاد شروع میشن.
یهبار یهسری از خاطرات سمپاد رو بهصورت طنز نوشته بودم. بعداً متنشو بهت میدم بذاری تو سایت.
ببخشید که صحبتم طولانی شد. امیدوارم خسته نشده باشید.
خواهش میکنم. از صحبت با هات لذت بردم. ممنون که به ما وقت دادی.
سالم و پیروز باشید.